شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۱۰۸۰۸
تاریخ انتشار: ۲۵ آبان ۱۴۰۲ - ۱۴:۱۲
شوشان ـ شاپور بهیان :

ظاهرا کلمه موتیف در میان اصطلاحات ادبی، از همه «غریب تر» و «بی اهمیت تر» تلقی شده است؛ فرهنگ های اصطلاحات ادبی، از جمله فرهنگ کادن و یا فرهنگ آدامز، چندان توجهی به آن نکرده اند و با چند خط آن را از سر باز کرده اند. در کتاب های مربوط به عناصر داستان یا فنون داستان نویسی هم خبر چندانی از بررسی موتیف نیست. با این حال همه این منابع، به طور کلی موتیف را اصطلاحی می دانند برگرفته از حوزه موسیقی، که ویژگی اصلی اش تکرار همراه با تغییر است. البته توماشفسکی فرمالیست هم در این میان کار را پیچیده تر می کند و موتیف را کوچک ترین عنصر درونمایه ای در نظر می گیرد که دیگر نمی توان آن را بیش از این تقلیل داد.

ما در این جستار برای اجتناب از ورود به این پیچیدگی ها، همان تعریف مورد اجماع و دم دستی را به کار می گیریم و موتیف را عنصری در نظر می گیریم که هم تکرار می شود و هم تغییر می کند. با این تعریف با شگفتی درمی یابیم که تعریف ادوارد مورگان فورستر در «جنبه های رمان» از ریتم سازگار است با تعریف موتیف. مثال او در این مورد، سونات ونتوی در رمان «در جست وجوی زمان های از دست رفته»1 است. تئودور گودمن هم در کتاب خود «داستان نویسی»، سونات ونتوی را موتیف می داند. خود پروست هم در این رمان از سونات ونتوی به عنوان موتیف یاد می کند. بنابراین با اتکا به تعریف فورستر بحث خود را آغاز می کنیم که می گوید ضرباهنگ یا ریتم [به زعم ما همان موتیف] گاه چیز خیلی ساده ای است؛ به عنوان مثال سمفونی پنجم بتهون با ریتم «دی دی دی دام» آغاز می شود، اما خود سمفونی به عنوان یک کل و به طور عمده به سبب رابطه بین مومان های خود، ریتمی دارد که بعضی کسان می توانند بشنوند. اما نمی توانند با آهنگ آن ضرب بگیرند. این ریتم چیز دشواری است و فقط موسیقی دان می تواند آن را بفهمد که در اساس با ریتم نوع اول یکی است یا نه. به نظر فورستر ریتم نوع دوم را به سختی می توان در آثار داستانی یافت. به نظر او ریتم رمان پروست از نوع اول است. البته فورستر این حرف را زمانی می زند که رمان پروست در زمان فورستر هنوز به طور کامل منتشر نشده بود. اما حالا که کل این اثر منتشر شده است به نظر می رسد که ما می توانیم طنین همان ریتم نوع دوم را در این اثر بشنویم.

آنچه در سونات ونتوی اهمیت دارد، قطعه ای است که در رمان با عنوان «جمله کوچک» از آن یاد می شود. به نظر فورستر این جمله کوچک زندگی خاص خود را دارد که با زندگی شنوندگانش پیوندی ندارد، چنان که با زندگی مردی که آن را ساخته است، پیوندی ندارد. تقریبا خود بازیگری است، اما نه کاملا و این سخن به این معنی است که نیروی آن صرف کوک زدن و به هم پیوستن کتاب از درون شده است. و نیز صرف استقرار زیبایی و شیفتن و تسخیر ذهن خواننده. (جنبه های رمان، ص 173). این جمله کوچک را ابتدا اودت برای سوان می زند. بعدها اودت آن را برای مارسل می زند. بعد مارسل می شنود که آن را در خانه سن اورت می زنند. بعد هم خودش آن را برای آلبرتین می زند. آثار ونتوی، به خصوص جمله کوچک، تکامل روانی قهرمانان رمان پروست را برجسته می کند؛ این وضع را ما در رابطه عاشقانه سوان و اودت، و نیز مارسل و آلبرتین مشاهده می کنیم. در نهایت، این آثار مراحلی را نشان گذار می کنند که طی آن سوان درمی یابد که باید اودت را رها کند و مارسل در می یابد که باید نویسنده شود. (جان جکونز ناتز، «پروست به عنوان موسیقی دان»، ص 8). ما عجالتا فقط به مورد نسبت سوان با این سونات می پردازیم.

نام ونتوی را نخست در گفت وگوی میان اعضای خانواده مارسل در جلد اول رمان پروست، «طرف خانه سوان» می شنویم. ونتوی ارگ نواز پیری است که با دختر «مسئله دار»اش در بلبک زندگی می کند. در نخستین اشاره ای که به او می شود، بی اهمیت بودن او آشکار است. فلورا می گوید: «در خانه آقای ونتوی با دانشمند پیری آشنا شدم که موبان را خیلی خوب می شناخت» یعنی اگر به او اشاره می شود، فقط به خاطر این است که گوینده کسی را در خانه ونتوی دیده که کسی دیگر را می شناسد. و تا حدود صد صفحه، دیگر از ونتوی ذکری نمی شود. تا زمانی که مارسل، برای مراسم «ماه مریم» به کلیسا می رود، می گوید در این مراسم اغلب به آقای ونتوی بر می خورد که «از نوع جوان های ولنگار پیر و افکار این دور و زمانه» بسیار بدش می آمد. سپس مارسل او و دخترش را به ما معرفی می کند. متوجه می شویم آقای ونتوی معلم پیانوی خواهران مادر بزرگ مارسل است. در کومبره زندگی می کند. قبلا به خانه خانواده مارسل رفت و آمد می کرد، اما بعد برای آنکه مبادا سوان را در آنجا ببیند که «وصلتی نامناسب به سلیقه امروز ی ها کرده بود» دیگر به آنجا نمی رود. یک بار خانواده مارسل به پیشنهاد مادر مارسل به دیدن ونتوی می روند تا برای شان قطعه ای از ساخته های خودش را بنوازد. مارسل فرصتی پیدا می کند تا قبل از ورود اعضای خانواده، از پشت پنجره خانه، آقای ونتوی را ببیند که با شتاب دفترچه نتی را روی پیانو می گذارد. اما بعد از آن که آنها وارد می شوند دفترچه را بر می دارد و گوشه ای می گذارد و چند بار می گوید: «نمی دانم کی این را گذاشته بود روی پیانو، جایش اینجا نیست.» مارسل می گوید تنها عشق ونتوی، دخترش بود که بیشتر به پسر می مانست؛ قوی بنیه بود و مراقبت های پدرش از او، که همیشه شال هایی اضافی داشت، تا روی دوش او بیندازد، بیننده را ناخواسته به خنده می انداخت.

بعد از این ما دیگر حرفی از ونتوی نمی شنویم تا وقتی مارسل صحبت از رفتن خانواده به طرف مزگلیز می کند؛ یعنی حدود سی صفحه بعد؛ حال می فهمیم آقای ونتوی در اینجا در خانه ای به نام مونژون، سکونت دارد که شهرت بدی دارد. معلوم می شود دختر بزرگ تری هم که دوست دختر ونتوی است با آنها زندگی می کند؛ مردم می گویند: «چرا باید محبت این قدر چشم آقای ونتوی بینوا را کور کرده باشد که متوجه حرف های این و آن نشود و در حالی که خودش از یک کلمه نابجا ناراحت می شود اجازه بدهد همچو زنی در خانه اش بنشیند. می گوید زن برجسته ای است، که خیلی مهربان است و استعداد خارق العاده ای برای موسیقی دارد که اگر در این رشته کار می کرد به جایی می رسید...». مارسل می گوید شگفت آور است که چگونه آدم، ستایش پدر کسی را برای فضائل معنوی خود بر می انگیزد که با او -با دختر آن پدر- سروسری دارد. مردم لیچار می گویند که گویا آن دختر با مادمازل ونتوی ساز می زند. «گویا مادمازل ونتوی با دوست دخترش موسیقی کار می کند. شاید کمی زیادی موسیقی کار می کنند». معلوم است که ونتوی این حرف ها را می شنود. او یکباره پیر می شود. بیشتر وقتش را سر قبر زنش می گذراند و دارد از غصه دق می کند. مارسل می گوید شاید هیچ کسی را نتوان یافت که با همه پارسایی، روزی، بر اثر پیچیدگی شرایط انسانی، ناگزیر از همراهی با گناهی شود که بیش از همه طردش می کند. البته او نمی تواند همه ویژگی های این گناه را بازشناسد. اما لابد حرکتی نامفهوم می بیند، حرفی عجیب می شنود، که او را متوجه قضیه می کند. برای آقای ونتوی کنار آمدن با این وضعیت [تمایل دختر به آن زن] بیش از همه دردناک بود. اما شاید آنچه آقای ونتوی از رفتار دخترش می دانست، از مهر پرستش آمیزش نکاست. «واقعیت ها به دنیای اعتقادات ما راهی ندارند، پدیدآورنده آنها نبوده اند، پس نمی توانند خرابشان کنند». اما هنگامی که آقای ونتوی درباره دخترش و خودش از دیدگاه دیگران، از دیدگاه آبرویش می اندیشد، هنگامی که می کوشد خودش و او را در سلسله مراتب احترام همگانی در نظر آورد، این داوری اجتماعی را دقیقا از دیدگاه کسی از اهالی کومبره می کند که بیش از همه با او دشمن است. او خود و دخترش را پست ترین جایگاه اجتماعی می بیند. از این لحاظ رفتارش با سرافکندگی و احترام نسبت به کسانی همراه می شود که فرادست تر از او هستند و او از پایین نگاه شان می کند. یک روز مارسل و سوان که همراه هم اند در راه به ونتوی برمی خورند. ونتوی راه فرار نمی بیند. سوان با دلسوزی آدمی که بدنامی آدمی دیگر را انگیزه ای می بیند برای ابراز احسان تا به این ترتیب حس خودستایی خود را ارضا کرده باشد، با او خوش و بش می کند، و مدت درازی با ونتوی حال واحوال می کند، در حالی که قبلا چنین نمی کرد.

سوان حتی دختر آقای ونتوی را دعوت می کند که برای بازی به تانسونویل برود؛ دعوتی که اگر دو سال پیش می شد به آقای ونتوی برمی خورد، اما حالا او را از حق شناسی سرشار می کند و بعد از این که سوان آنها را ترک می کند، شروع می کند به تعریف و تمجید کردن از سوان. هرچند همچنان معتقد است که ازدواج او ناصواب بوده است. سوان هر بار که از آقای ونتوی جدا می شد، افسوس می خورد که چرا از او در باره کسی که همنام اوست سوال نکرده است و هربار با خود عهد می کند دفعه بعد حتما این سوال را بپرسد. البته سوان تا آخرش هم نمی فهمد که این ونتویی که او دنبالش است همین آقای ونتوی بی نواست. چند صفحه بعد، مارسل دوباره به موتیف ونتوی بازمی گردد؛ یا این موتیف دوباره به روایت او وارد می شود. این بار به مارسل اجازه داده اند بیرون بماند؛ سر راهش برمی خورد به خانه ونتوی. حالا چند سالی گذشته ونتوی هم مرده است؛ دختر بزرگ شده است و آن دوستش هم با او زندگی می کند. مارسل می تواند آنها را از توی پنجره دید بزند. مارسل به یاد حرف های مادرش و اندوه مادر بابت پایان غم انگیز ونتوی می افتد؛ مردی که زندگی اش را صرف مراقبت و نگهداری از دخترش کرد؛ دست از تنظیم آثارش کشید؛ قطعه های بدفرجام آموزگار پیر پیانو؛ یک ارگ نواز سابق روستا که «خیال می کردیم به خودی خود ارزشی ندارند، اما برای خودش ارزشمندند». قطعاتی که هنوز برخی را به روی کاغذ نیاورده بود و در ذهنش بودند و برخی دیگر را روی اوراقی به صورتی ناخوانا و پراکنده نوشته بود. مادر مارسل برای او غصه می خورد و فکر می کرد او برای این دق کرد که فکر می کرد دخترش آینده خوش و شرافتمندانه ای نخواهد داشت. مادر مارسل امیدوار بود که دختر ونتوی اقلا این موضوع را بفهمد و جبران کند. مارسل در حال نظاره دختر ونتوی و دوستش می بیند دختر ونتوی چشمش می افتد به عکس پدرش روی میز. می گوید: «نمی دانم کی این را گذاشته اینجا». درست مثل جمله پدرش. در این هنگام دوست او شروع می کند به بد و بیراه گفتن به پدر او و می گوید می تواند به این عکس تف هم بکند. دختر ونتوی به گفته مارسل مقاومتی مهربانانه می کند. «بااین حال مهر دیدن از کسی که با مرده بی دفاعی آن چنان بی رحمی می کرد، برایش لذتی داشت که نتوانست در برابر آن مقاومت کند». بعد هم دوستش، آقای ونتوی را پیرسگ خطاب می کند.
از اینجا به بعد دیگر اسمی از ونتوی و دخترش نمی شنویم تا می رسیم به بخش دوم، یعنی «عشق سوان». در محفل خانم وردورن، که سوان هم مهمان آن است؛ پیانونواز اثری می نوازد که تاثیر بی حدی بر سوان می گذارد. سوان سال پیش هم اثری با اجرای پیانو و ویلن شنیده بود. ابتدا کیفیت مادی اصوات بر او تاثیرگذاشته، اما بعد یکباره افسون شده بود؛ دچار یکی از آن تاثیرهایی شد که در هیچ دسته ای از برداشت ما نمی گنجد و از عالم ماده بیرون است. حالا سروکارش با چیزی بود که دیگر موسیقی خالص نیست، بلکه طرح و معماری و اندیشه است و امکان می دهد موسیقی را به یاد بیاوریم. در نتیجه سوان به جمله موسیقی، عشقی ناشناخته پیدا می کند. حتی لحظه ای به نظر می رسد که این عشق به یک جمله موسیقی بتواند امکان جوانی دوباره ای در سوان برانگیزد که «مدتی طولانی بود که دیگر آرمانی در زندگی نداشت و زندگی اش را به جستن خوشی های روزانه محدود کرده بود. هیچ اندیشه والایی در ذهن نداشت و باور هم به آنها نداشت، در هنگام گفت وگو هم فقط جزئیاتی مادی را مطرح می کرد درباره این که چطور یک خوراک را می پزند، تاریخ تولد و مرگ فلان نقاش کی است و فهرست آثارش چیست. و اگر هم دلی به دریا می زد، نظری می داد، نظرش را طوری می گفت که انگار خودش هم به آن باور ندارد. اما حالا با شنیدن این جمله حضور یکی از آن واقعیت ها یی ناآشکاری را می دید که دیگر وجودشان را باور نداشت و دوباره این خواست و این نیرو را در خود حس کرد که زندگی اش را صرف آنها کند؛ انگار که موسیقی بر خشکسالی ای که روانش دچار بود اثری بارآور داشت. اما چون نفهمید این جمله موسیقی کار کی است و نتوانست آن را برای خود تهیه کند، سرانجام فراموشش کرد و هم البته پرس وجوهایی هم کرد اما بی فایده بود».

حالا در محفل خانم وردورن دوباره این جمله را می شنود. متوجه می شود که اثر کار ونتوی است و سونات پیانو و ویلن نام دارد. سوان از اهل محفل معنای جمله را می پرسد، اما کمتر کسی از آن سردر می آورد. نقاش معتقد است اثر «همه پسندی» نیست و برای اهل هنراست. در هر صورت کسی اهل دقت نیست و همه به هنر مرسوم عادت کرده اند. سوان فقط متوجه می شود که سونات ونتوی تازه منتشر شده و بر گروهی موسیقی دان پیشرو به شدت اثر گذاشته، اما مردم عادی اصلا آن را نمی شناسند. آن وقت می گوید یک وقتی کسی به نام ونتوی را می شناخته است، اما «باورش نمی شود که آن پیر خرفت این» ونتوی نابغه باشد. با این حال حاضر است برای دیدن این نابغه که شاید پسرعموی یک پیر خرفت باشد، شکنجه را به جان بخرد و از آن پیر خرفت بخواهد که او را به سازنده این سونات معرفی کند.
شنیدن این قطعه همزمان می شود با شروع عشق او به اودت. عشقی که ابتدا با اکراه به آن تن می دهد اما بعد گرفتارش می شود و با بی اعتنایی بعدی اودت، کارش به حسادت و خواری می کشد. پیانونواز حالا هر بار که او و اودت در محفل کنار هم قرار می گیرند، تکه کوچک ونتوی را انگار که «سرود ملی عشق آن دو» باشد، برای شان می زند. او این جمله را نه به خاطر خودش -یا معنایی که احتمالا برای موسیقی دان داشت- بلکه آن را به عنوان پشتوانه، یا خاطره عشقش می خواست که دیگران را به یاد او و اودت می انداخت و آن دو نفر را به هم می پیوست. او فقط همین یک جمله را می خواست و نه تمام قطعه را و از این که این جمله معنایی داشت مستقل از او و عشقش، متاسف بود. سوان وقتی هم به خانه اودت می رود از او می خواهد که قطعه ونتوی را برایش بزند. حالا عشق سوان شدت گرفته است. هر بار هم تردیدی به دلش می افتد که آیا اودت ارزش این عشق را دارد که کم کم شروع می کند به تحقیر و دست انداختن سوان؛ مرتب از او پول می گیرد و به اصطلاح سوان را برای پولش می خواهد -همین که این تردیدها به جانش می نشیند و عقل سلیم به او حکم می کند که دلبستگی های فکری و اجتماعی اش را فدای یک خوشی خیالی نکند، همین که این جمله کوچک به گوشش می رسد، فکر سوان از موضوع منافع مادی و ملاحظات انسانی که برای دیگران معتبر است، خلاص می شود. و از آنجایی که مهر اودت، چیزکی کم داشت و به دل نمی نشست، جمله کوچک جوهر اسرارآمیز خودش را برآن می افزود. «جمله خود را چون واقعیتی برتر از چیزهای واقعی به او تحمیل می کرد». لذتی که از موسیقی می برد به زودی برایش نیازی واقعی شد. احساس می کرد که به موجودی بیگانه با بشریت، نابینا و بی بهره از توانایی های منطقی، چیزی چون تک شاخ افسانه ای، جانوری خیالی که جهان را فقط از راه شنوایی درمی یافت، بدل شده است. «و چون در جمله دنبال مفهومی بود که هوشش نمی توانست به آن برسد، از این که ژرفای جانش، از هر گونه کمک عقل تهی می شد، سرمست می شد. کم کم در پس شیرینی جمله، امری دردناک و حتی تسکین ناپذیر می یافت. اما از آن پروایی نداشت. باکی نداشت که جمله از شکنندگی عشق می گفت، در عوض عشق او سخت استوار بود. سوان با اندوه ناشی از جمله بازی می کرد. آن را چون نوازشی احساس می کرد که به شادکامی او، شیرینی و عمق بیشتری می داد».

اما این شیرینی چندان نمی یاید. اودت شروع می کند به کم محلی کردن به او و تحقیرش. اودت سرسختانه از پاسخ دادن به هرگونه پرسشی در باره این که روزها چه می کند و «حساب پس دادن» پرهیز می کند. از دوستی دیگر می گوید که به خانه اش دعوت کرده است و «اثاثه اش همه اصل بود». بعد از کسی به نام دوفورشل سخن به میان می آ ید که وردورن ها او را با اودت آشنا می کنند؛ آدمی اسنوب که سوان را از چشم اودت می اندازد. نیاز به اودت، با این که از نظر سوان برجستگی خاصی ندارد و حتی عامی است، اکنون که خواهان دیگری هم دارد، برای سوان شدیدتر می شود. حس حسادت نیز در او برانگیخته می شود. اما اودت او را دست به سر می کند. به او دروغ می گوید. محفل هم مانع دیدار آن دو باهم می شود. به مهمانی هایی که اودت دعوت است، دعوت نمی شود. اودت حتی او را جلو دوفورشل دست می اندازد.

شبی سوان به یک مهمانی دعوت می شود. آنجا خبری از اودت نیست و این برایش دردناک است جایی باشد که اودت نباشد. اما گویی جمله کوچک ناگهان پیدایش شد و سررسیدنش چنان سوز و دردی به دل سوان نشاند که ناگزیر دستش را روی قلبش گذاشت. چون آوای ویلون به نت هایی بالا رسیده و انگار به انتظاری، همچنان بر آنها مانده بود، انتظاری که همراه با تداوم آنها به درازا می کشید. سوان پیش خود می گوید. «جمله کوچک سونات ونتوی است، گوش نکن» همه یادهای زمانی که اودت دوستش داشت و او توانسته بود تا آن روز، آنها را در ژرفاهای درونش پنهان کند، گول خورده از آن پرتو ناگهانی عشقی که به پندارشان دوباره سرزده بود، بیدار شده و پرکشان سر برآورده بودند و بی هیچ دلسوزی برای نامرادی اکنون، ترانه های از یادرفته خوشبختی را در گوشش مستانه می خواندند. به جای عبارت های انتزاعی «زمانی که خوش بودم»، «زمانی که دوستم داشت» این بار همه آنچه را که جوهر خاص و گریزان خوشی از دست رفته را برای همیشه ثابت نگه داشته بازیافت. یاد روزهایی که اودت او را دوست داشت، دوباره در او زنده می شود. مطمئن بود در آن روزها، اودت شادی ای بزرگ تر از دیدن او و به خانه رفتن با او نمی شناخت؛ و سوان در برابر این خوشبختی به یاد آورده، مردی درمانده را دید و دلش به حال او سوخت، چون در آغاز نشناختش، آن چنان سر فروافکند تا کسی چشمان پر از اشکش را نبیند؛ آن مرد خود او بود. اما دیگر مانند گذشته احساس نمی کرد که او و اودت برای جمله کوچک ناشناس اند. زیرا این جمله بارها شاهد شادمانی آنها بود؛ هرچند بارها در باره شکنندگی رابطه شان به آنها هشدار داده بود اما سوان حالا در آن، زیبایی وارستگی شادانه را می یافت. جمله انگار همانی را به او می گفت که قبلا در باره خوشبختی اش گفته بود: «چیست این ؟ این همه هیچ است». و اندیشه سوان برای نخستین بار آکنده از دلسوزی و مهربانی برای ونتوی می شود؛ برای این برادر والا و ناشناس که او نیز بی شک رنج بسیار دید. آنچه جمله کوچک سعی می کرد بنمایاند زیبایی های یک اندوه نهایی بود و توانسته بود حتی به جوهر آنها دست یابد و نمایانش کند. حالا موتیف های موسیقیایی به نظرش اندیشه هایی واقعی می آمد، اندیشه هایی از جهانی دیگر، از نظمی دیگر، اندیشه هایی در حجابی از تیرگی، ناشناخته، که عقل در آنها نمی توانست رخنه کند. سوان در اولین شبی که سونات ونتوی را شنید، سعی کرد بفهمد چرا این جمله او را تسخیر می کند و دریافت که این احساس شیرینی از فاصله کوتاه پنج نت سازنده آن بر آمده است. اما می دانست که استدلالش نه برپایه خود جمله، که ناشی از کوشش عقلش بود که می خواست ارزش های ساده را به جای هستی راز آمیز سونات بنشاند. او درمی یابد که این هستی، فضای گشوده به روی موسیقی دان است، فضای گشوده ای که هنرمندی بزرگ، از میان تاریکی های ژرف و ناشکافته کشف شان می کند و از سر لطف، با برانگیختن معادل تمی که در درون ما پیدا کرده اند، نشان مان می دهند که چه غنایی، چه حقیقتی، در تاریکی عظیم کشف ناشده و دلسردکننده جان مان، بی آنکه خبرداشته باشیم، پنهان است. ونتوی یکی از این موسیقی دانان است. جمله کوچک او هم تراز ایده های هوش است. جمله او هستی مستقلی دارد که به نظم جهان موجودات ماوراءطبیعی تعلق دارد؛ جهانی که ما ندیده ایم. اما وقتی کاشفی چنین جهانی را می بیند و به آن راه پیدا می کند، یکی از این موجودات را برای مان به ارمغان می آورد و ما را شاد می کند. ونتوی با دستی مهربان اندیشه های شگرفی در اختیار سوان می گذارد که قبلا به آنها توجه نکرده بود؛ نهایت این که سوان در می یابد مهر اودت دیگر به او دوباره زنده نخواهد شد و رسیدن به شادی بیهوده است.
1. همه نقل قول های مربوط به این کتاب از ترجمه مهدی سحابی است.
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار