کد خبر: ۱۱۱۲۷۲
تاریخ انتشار:۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۵:۲۳
او کجا و من کجا!
شوشان ـ بیژن ایروانی :


پرده‌ی اول:
دی ماه بود. در مسیر دبیرستان، پشت فرمان، به دانش‌آموزی فکر می‌کردم که از اول سال تحصیلی، جان‌ به لبم کرده بود. بدون کتاب و دفتر و خودکار به کلاس می‌آمد. آشفته و پراکنده بود و کاری جز بر هم زدن نظم کلاس نداشت. کاسه‌ی صبرم لبریز شده بود. به هیچ صراطی مستقیم نبود. با خودم قرار گذاشتم که امروز او را با اولین شیطنت، اخراج و چندین هفته از حضور در کلاس محروم کنم. غرق در جدال فکری خود به مدرسه رسیدم.

پرده‌ی دوم:
 ایلیا پسرم چهار سال داشت و چند ماهی بود که به یک دلیل ناشناخته، چند روز یکبار توانایی راه رفتن را از دست می‌داد! این اتفاق، داستان غمبار خانه‌ی ما شده بود. کلافگی مراجعه‌ی بی‌ثمر به پزشکان و متخصصان مختلف یک‌طرف، تماشای رنج‌‌آلودِ لنگیدن دُردانه‌ی خانواده‌ی نوپای ما طرف دیگر. این رنج و غم ناشناخته برای من و مادرش که مثل هر پدر و مادر جوانی شوق بالندگی تک فرزند خود را داشتیم، کُشنده بود.
کابوس ما شده بود. چند روز یک‌ بار منتظر بودیم ابتدا کمی بلنگد و یکی، دو روز بعد قدرت راه رفتن را برای چند روز به‌ طور کامل از دست بدهد. به مطب پزشک که می‌رسیدیم شرایطش عادی می‌شد. دوباره چند روز بعد، این اتفاق تلخ تکرار می‌شد. پزشک معالج اصرار داشت که باید لحظه‌ی لنگش را شخصاً ببیند. قرار شد وقتی مشکل بروز کرد، از آن وضعیت فیلم بگیرم تا معمای تشخیصِ پزشک حل شود.
عصر یک روز پاییزی، داستان زجرآور جگر‌گوشه‌ی ما دوباره شروع شد. فورا دست به گوشی بردم تا آن کابوس مجسم را ضبط کنم. ایلیا، سریع متوجه‌‌ی حرکتم شد و با این تصور که قصد بازی با او را دارم، با خنده‌ای معصومانه و شیرین، لنگ‌لنگان با سرعت به طرفم دوید. پاها به آن علت مرموز، یاری‌اش نکرد و با همان سرعت با سر به سمت من پرت شد. خنده‌‌ی او خشکید و قلب من فروریخت. همه‌ی این ماجرای دردناک کمتر از ۱۵ ثانیه‌ طول کشید. کلیپ را به پزشک رساندم اما با همه‌ی درد، آن را از گالری گوشی حذف نکردم.

پرده‌ی سوم:
یاسین، همان پسر نامنظم و بی‌قرار، دانش آموز کلاس دوم دبیرستان نظام قدیم بود. زنگ سوم با من کلاس داشت. زنگ دوم که تمام شد، به دفتر دبیران رفتم که دقیقا ته یک راهروی بلندِ کم عرض قرار داشت. درِ همه‌ی کلاس‌ها و اتاق‌های مدرسه به همان راهرو باز می‌شد. دفتر معاون آموزشی هم درست در ابتدای راهرو واقع شده بود.
زنگ تفریح، هیچکدام از همکاران در دفتر نبودند. دبیرستان بسیار بزرگ بود و همکاران معمولا وقت استراحتِ خود را در فضای سرسبز و مفرح حیاط مدرسه می‌گذراندند. تنها و بیکار در حالی که مترصد زنگ کلاس بودم، یکهو غم معمای ایلیا به جانم چنگ انداخت. ناخودآگاه گوشی کوچک‌م را در آوردم و به تماشای آن کلیپ رنج‌آور نشستم. بار اول که نگاه کردم، بغض شدیدی گلویم را فشرد. دوباره تماشا کردم. این بار اشکم جاری شد. درد می‌کشیدم، اما بار سوم هم دیدم. حالا درست عین یک بچه زار می‌زدم. کاملاً از خود بی‌خود! در حالی که سرم پایین و بین دو دستم بود، با صدای بلند گریه می‌کردم. بغضِ فشرده‌ی چند ماهه ترکیده و نفسم را به شماره انداخته بود. در اوج گریه، احساس کردم درِ اتاق باز و بسته شد. در، آهنین و سنگین بود و صدای به هم خوردن‌اش قابل شنیدن. گریه بند نمی‌آمد. نمی‌دانم چند دقیقه گذشت، اما حس کردم دوباره در باز شد. معاون مدرسه دستپاچه و هراسان وارد دفتر شد و مبهوت پرسید: «عه! عه! چی شده؟ آقای ایروانی چی شده؟»

زبانم بند آمده بود. زبان نبود، یک تکه سنگ بود. اشک و سکسکه امان نمی‌داد و هق هق از صدا نمی‌افتاد. آب آوردند. سر و صورتم را شستند و شستم. به خود آمدم. قدری آرام شدم.

 پرده‌ی چهارم:
معاون مدرسه توضیح داد که در دفتر نشسته بوده که یاسین دستپاچه آمده و گفته که «آقا! آقای ایروانی داره گریه می‌کنه»
- یعنی چی؟ چرا؟
- آقا فکر کنم آقای ایروانی به‌خاطر درس نخوندن ما داره گریه می‌کنه!
انگار با پتکی پولادین بر سرم کوبیدند. این جواب یاسین بود!؟ خشکم زد. پاسخ نبود، بزرگترین درسی بود که یک دانش‌آموز می‌توانست به معلم خود بدهد. مگر می‌شود!؟
دوباره بهم ریختم، این‌ بار نه برای غم ایلیا، بلکه برای قلب کوچک و مهربان یاسین.
دانش‌آموزی که، در عوالم سختگیرانه‌ی معلمی تصمیم داشتم چندین هفته از کلاس محرومش کنم، به من بزرگترین درس زندگی‌ام را داد.
از قرار، آن پسر نازنین و مثبت‌اندیش، در اوج سرکشیِ ظاهری، محبت ابتر مرا دریافت کرده بود. او که در دنیای پاک خود معلمش را بر عرش می‌دید، تصور کرده بود گریه‌ی این معلم با این حجم از دلسوزی، فقط می‌تواند یک دلیل داشته باشد: درس نخواندن او و همکلاسی‌هایش!
خدایا!
یاسین لابلای همه‌ی شر و شورش، مِهر معلم خود را دریافت کرده بود. آخر با او دشمنی نداشتم. فقط دوست داشتم مثل همه در مدار یادگیری و رشد قرار بگیرد. دلم می‌سوخت که مبادا عمارت آینده‌ی خویش را با بازیگوشی سست کند. اما...
آتش به جانم افتاد.

یاسین به من یاد داد که آدم‌ها را تک بعدی نبینم. او به من آموخت که با عینک همدلی به دیگران نگاه کنم و بی‌رحمانه آن‌ها را قضاوت نکنم.
او به من یادآوری کرد که در کلاس درس، خودِ معلم اولین دانش‌آموزِ درسِ انصاف، واقع‌بینی و صبوری‌ست.
او به من یاد داد که درس و مشق معلم فقط نباید از مغز او تراوش کند، بلکه در قلب رئوف و بخشنده‌ی او نیز باید جاری شود.
یاسین به من فهماند که شاید دانش‌آموزی درس‌نخوان و ناآرام به نظر برسد، اما حتی با چنین دردانه‌ای هم می‌توان و باید ارتباط گرفت.
او به من یاد داد که ارتباط با انسان پر از دهلیز و دالان است؛ فقط باید مکث کرد، دقیق شد و راه سبز ورود به قلب او را کشف کرد.

 پرده‌ی پنجم:
یاسین تا پایان سال  یک نفر دیگر شد. هرگز دیگر در کلاس من شیطنت نکرد. آرامِ آرام بود. جالب‌تر اینکه همیشه با کتاب و دفتر سر کلاس حاضر می‌شد. تکالیف هر جلسه را هر چند اشتباه، انجام می‌داد.
یاسین عزیز هیچگاه از دلیل اشک باران آن روز معلم خود باخبر نشد و چه بسا همین الان دارد با افتخار در جمع دوستانش تعریف می‌کند که روزگاری معلم‌ش بخاطر درس نخواندن او گریه کرده است!
اما من مانده‌ام و شکوه یاسین! و در همه‌ی سال‌های بعد از او، حتی اکنون که به مرز بازنشستگی رسیده‌ام، همواره با خود مرور می‌کنم:
 خدایا!
او کجا و من کجا!؟